لیوان آب را پر آب کردم،سپس آن را نوشیدم . به به! چه قدر خوشمزه بود!دوباره یک لیوان دیگر را پر آب کردم و دوباره نوشیدم.به ساعت نگاه کردم ساعت سه بامداد و من به علت تشنگی از خواب بیدار شده بودم.به سمت تخت خواب رفتم وپتویم را روی خود کشیدم و خوابیدم صبح از خواب بیدار شدم و به مدرسه رفتم.در مدرسه اتفاق عجیبی افتاده بود.از دهان همه ی بچه ها خون می چکید و آن ها با دندان های تیز و بلند به جون هم می افتادند.ناگهان یکی از بچه ها بچه ی دیگری را گاز گرفت.آن بچه ای که مورد حمله قرار گرفته بود به درون اتاق ناظم رفت.پس از آن ناگهان ناظم با نعره ی بلندی که مو را بر تن سیخ می کرد بیرون پرید.در دست ناظم پایی بود که از زانو قطع شده بود.ناظم مقداری از پا را در دهانش کرد و سپس باقی مانده ی آن را با لذت بو کرد و خورد.
من با تعجّب به این صحنه نگاه می کردم و حدود ده دقیقه ای بود که حالتم همین جوری بود.ناگهان عطسه ام گرفت.عطسه کردم و ناگهان همه به من نگاه کردند.
همه ی آن ها دور من جمع شدند و بادیدن من آب از دهانشان راه افتاد .یکی از آن ها به سمت من دوید،من با لگدی او را به سویی پرت کردم ولی از شانس خیلی خوب من همه به طرف من حمله ور شدند.چیزی نمانده بود که به من برسند که ناگهان بدنم خود به خود تکان خورد.کسی مرا صدا کرد .صدایش می پیچید.کلماتی مانند سرویس،ساعت 6:50 دقیقه است و دیر شد و از این جور حرف ها را شنیدم.سپس آن صحنه ی دلهره آور مات شد و من چهره ی پدرم را رو به روی خود دیدم.پدرم گفت: پاشو دیگه،دیر شده،سرویس اومده دنبالت.من هم سریع آماده شدم و به درون سرویس رفتم و با خود گفتم:کابوس عجیبی بود!!!!!!!!!!!!